یعنی کسی اونجا هست ؟!
حتما هست !! یعنی باید باشه !!! خب احتمالا هست !! اصلا چرا همیشه پنجره سمت چپی بسته اس و پرده هاش کشیده ؛ ولی پنچره سمت راستی همیشه ی همیشه یه مقداری از پرده اش جمع شده با اینکه پنجره بسته اس ! یه مقدار یعنی اندازه اینکه بتونی بیرون رو خوب دید بزنی ... آره بیرون رو ؛ مثلا یه پارکی که مدام ومدام ماشینه که از خیابان بینشون می گذره و اونطرف خیابون یه نیمکت ! بی خود خودم رو خسته می کنم مگه کسی بیکاره صب تا شب بشینه کنار پنجره و از این فاصله نه خیلی نزدیک ، بین این همه ادم و بین اینهمه جک و جونور ، و خلاصه بین این همه نیمکت زاغِ همین یه دونه نیمکت رو چوب بزنه ؟!
چرا نباشه ؟!
یکی مث خودم ! آره چرا نباید باشه ؟! مگه همین من نیستم که از اون ور شهر میام این ور و دقیقا بین این همه ادم و بین این همه نیمکت باید دقیقا رو این نیمکت بشینم ، دقیقا همیشه سمت چپ نیمکت !! شاید بهتر بود به حرفای بقیه گوش کنم ؛ شب راحت خوابیدن به این توهم زدگی نمی ارزه !! نمی دونم شاید نباید همیشه همه تقصیر ها رو گردن این قرص های ریز سفید کوچلوی زبون بسته انداخت .. نه باید یه چیز دیگه ای باشه ، تَوهُم !!
نــــــه!! همین دیروز که هزارو صدو ... اُمین باری بود که اونجا نشتسه بودم اونقدر به اون پنجره زل زدم تا فهمیدم شبا چراغی توش روشن نیست ، در واقع سر شب چراغی توش روشن نشد ، یا بهتر بگم ممکنه تا صبح چراغی توش روشن نشه ؛ شایدم ..
شاید یه پیرمرد تنهاس که تلویزیونش کار نمی کنه یا رادیوش سوخته ، شاید حس روزنامه خوندنش مث خیلی های دیگه تموم شده ؟! یا ممکنه فقط منتظر نوه هاشه ؟ حالا چرا اتاق یکی دیگه نباشه ؟ ، مطمئنم که نیست ، حتی اگه همه دلایل هم غلط باشه باز تو دلم یه کسی هست که میگه اونجا یا یه آدم مسن زندگی می کنه ، اتاق کسیه که تغییر رو دوست نداره ،چراکه اگه غیر این بود تا حالا حداقل یه بار این پردو رو یا کامل کنار می زد یا کامل می کشید ! پس آدمیه که نمی خواد شرایط رو تغییر بده .
آخ !!! ، کاش می شد راز این پرده سفید رو کشف می کردم ، امروز به سرم زد برم زنگ خونه رو بزنم هرچی باداباد به یه بهانه ای ، یه آدرس اشتباه !! یا هر چیز دیگه ای ! اما نرفتم . حس کردم اگه تَوَهومه ، بذار همینجوری قشنگ باقی بمونه ! آره .. دقیقا !! .. ترسیدم ، ترسیدم ازینکه تمام رویاهام نابود بشن ، رویاهام تنها چیزایین که ساعت ها نشستنم رو روی نیمکت توجیه می کنن ، دوست های تنهاییام ، خیلی از غروب های زندگیم رو روی این نیمکت گزروندم ، میلیون ها ادم بیکار و علاف مث من دورتادور زمین پراکنده شدن و هر کسی یه نیمکت برای خودش داره ، اسباب زندگیشه ...
کاش می شد راز این خونه رو بفهمم کاش ... اگر کسی پشت اون پنجره اس ! یعنی اگر واقعا کسی اونجا بوده !
شایدم مث من داره فکر می کنه که راز این نیمکت چیه ؟! این یارو چرا هر غروب روی این نیمکت میشنه ؟ چرا هر روز یه جور میاد اینجا ؟! ؛ چرا بیشتر اوقات تنهاس ؟ چرا بعضی وقت ها تا شب اینجاس و گاهی اوقات فقط چند دقیقه می شینه ؟