Quantcast
Channel: یک معلم ریاضی
Viewing all 61 articles
Browse latest View live

"راستی راستی این ادم بزرگا چقدر عجیبن؟!! "

$
0
0


عجب موجودیه این آدم  !!! ، چه دل نازک طبعی داره ، خار هم اگه یه روز گیر بفته و مظلوم بشه ، آدمی همدردش میشه ... شاید دلیلش همین آدمیته .

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز دلم بسوزه واسه این خاره لعنتی !! ، خاری که همیشه ازش فراری بودییم ، خاری که همیشه اضافی بود و نمادی بود از طرف خدا برای آزمایش صبر گُل ، خاری که خودش رو وبال گُل کرده ، خاری که همیشه بساط دودش برپاست ، خاری که همیشه تو فکر اینه که گل بیچاره ی فلک زده ی بچه مثبت رو از راه منحرف کنه ، معتادش کنه ، نابابش کنه و آخر سر بزنه تو ملاجش و خنده ای شیطانی  .. آره خاری که عقده ایه .....

دقت کردین ، همه دل می سوزونیم ، همون ملتی که منم عضوشونم ، همون ملتی که اگه یه روز اتفاقی خارِ بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق رو می دیدی باید ده تا وکیل پایه یک می گرفتی تا ثابت کنی که فقط یه سلام علیک ساده بوده ، همون ملتی که اگه این خار نقشِ بیمارِ غیرِ مجرم ، تو یه جمعی از رفاقتت تعریف می کرد ، باید یه وانت برگه تایید شده جواب منفی آزمایش اعتیاد همراهت می بود تا خودت رو تبرئه کنی ، همون ملتی که :  خار کثیف .. 

حالا اگه همین خار نابابِ ایدزیِ بـــــــــــــــــــــــــوق ، اتفاقی زیر یه پل یا توی توالت یه مسجد بین راهی ، قلبش ایرور Empty!! بده ، ملت ( به انضمام من ) دلسوز میشیم و از روزهای رفاقت (نداشته امان ) می گیم از رفاقت هایی که در حق هم کردین و بر حسب مد روز ، از آخرین ملاقاتمون میگیم که معمولا کلمه "توالت" و "زیر" رو از مکان های مورد نظر بالا خذف می کنیم ، از ایمانش می گیم ، از مردانگیش ، از اینکه سوخت و کسی رو نسوزوند ، از این فدای برادر ، خواهر ، پدر یا مادرِ بی لیاقتش شده ، دیگه واژه سخــیفِ " کثیف" رو از ادامه اسمش بر می داریم و از قامت رشیدش تعریف می کنیم ، از اینکه هیچوقت حاضر نشد صدقه قبول کنه ، از اینکه معتادش کردن ، صرف فعل ها هم تغییر می کنن ، حتی فیتیله های سیگار توی خیابون هم دلیلی می شن برای گریستن بر سرنوشت دهشتناک این جوانِ بدبختِ بدشانسِ فلکزده ..

براستی عجب موجودیه این آدم  !!! ... احتمالا همه ما آدم بزرگیم .


" راستی راستی این ادم بزرگا چقدر عجیبن؟!! "



پرواز

$
0
0



این روزها این آهنگ سیاوش قمیشی حسابی چسبید و صد البته ویدیوش که یه کار فوق العاده بود . نمی دونم چرا شعرش اینقدر برام دلنشینه ، حتی  دلنشین تر از صدای سیاوش قمیشی ، شاید دلیلش اینه آدمو یاد این شعر فروغ میندازه  :


***************************

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش

جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

 

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند

تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ

بندی دگر دوباره بپایم نیفکند

***************************



من و تو ، دوتا پرنده، تو قفس زندونی بودیم

جای پر زدن نداشتیم، ولی آسمونی بودیم

ابر و باروون و می دیدیم، اما دنیامون قفس بود

چشم به دور دستا نداشتیم، همینم واسه ما بس بود

اما یک روز اونایی که ما رو باهم دوست نداشتن

تو رو پر دادن و جاتم، یه دونه آیینه گذاشتن

منه خوش باور ساده ، فکر می کردم روبرومی

گاهی اشتباه می کردم، من کدومم تو کدومی

با تو زندگی می کردم، قفس تنگ و سیاهو

عشق تو از خاطرم برد، عشق پر زدن تا ماهو

اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد

قفس افتاد و شکست و، آیینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم

دردم از اینه که عمری، خودم و نشناخته بودم

تو توو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد

منه تن خسته رو حتی، یه دفعه یادت نیفتاد

حالا این قفس شکسته، راه به آسمون شده باز

اما تو قفس نشستم، دیگه یادم رفته پرواز

    (( شایان جعفر نژاد ))



دانـــلـــــود : تـــرانـــه پــــــرواز سیاوش قمیشی



خنثی !!

$
0
0



کاش ...

کاش ...

کاش ...

و هزارتا کاش دیگه !!!

هیچکدوم مربوط به الآن نیست ، همین چند سال پیش بود ، هر روز زندگیم شده بود اینکه برگردم گذشته ای که رفته رو دوباره زنده کنم و بعد بگم ای کاش ....

نمی دونم میشه تصور کرد یا توصیف کرد کسی رو که هیچ آرزویی نداره

جدی می گم ، نداره ...

حس خوبی نیست ، اصلا نیست ، حس اینکه مجبوری همه راه رودوباره بری ، راهی که بارها با غرور به بقیه پزش رو دادی که هیچ کس به اندازه من این راه رو بلد نیست !!

غرور بود ؟! نبود ؟!

حالا هرچی .

هیچ حسی نمی تونه نگاه های اولین روزهای عاشق شدن رو تکرار کنه ، زمانی که به اولین عاشقیت فکر می کنه می بینه چقدر مضحک و خنده داره ، ممکنه بارها خدار و شکر کنی که اون عشقت تموم شده ، اما حس اولین نگاه های عاشقانه رو نمی شه دوباره حس کرد .. نمیشه ... انگار تمام وزن بدنت از بین می رفت ، دوست داشتی بال در بیاری و پرواز کنی ....

به قول یکی از دوستان " پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوف " .. ، حالا این نوشته ها اصلا چه ربطی به هم د ارن ؟  نمی دونم شاید از این اهنگ مازیار فلاحی باشه که یه حس قشنگی داره :

شبا مستم ز بوی تو

خیالم پر ز روی تو

خرامون از خیال خود

گذر کردم از کوی تو

بازم بارون زده نم نم

دارم عاشق می شم کم کم




خوش گذشت ./

$
0
0



جدی خوش گذشت . اونقدر خوش گذشت که این روزها  کابوس می بینم  داره تمومه میشه . روهای نبودنم رو می گم . همیشه از چیزهایی که می ترسیدم فاصله می گرفتم اما تو این مدت به اندازه تموم زندگیم نترسیدم .

روز های خـــوب مــن ؛  خداکنه تموم نشه  ... .

بابت نبودم از همه ی اونایی که اینجا میان معذرت می خوام . سعی می کنم از این به بعد باشم ، تو این مدت حتی پسورد وبلاگم رو هم فراموش کرده بودم اون قدر دور شده بودم ، داشتم بیخیال رمزش می شدم ، چی بگم ، یه روز نشستم و  از روز اول شروع کردم به خوندن وبلاگ از اول ِ اول ، تازه فهمیدم همه ی اینها رو اگه از دست بدم ، یک سوم مغزم فرمت میشه ، روزهای خوب و بد ، دقت کردم چقدر تغییر کردم از روز اول تا امروز از اینکه .......


همین شد که گشتم و ریست کردم تا بتونم دوباره وبلاگ رو بنویسم ، می خوام بنویسم نه بخاطر اون روزها بلکه برای روزهایی که می خواد از راه برسه .


دو نـــــانـــی بگیر !!!

$
0
0

ده تا ...  ده تا دونانی !!

"دو نانی" چیه ؟ .. خب ... بستگی به این داره که تا حالا فلافل خورده باشی یا نه؟! ؛ بهتر بگم تا حالا اونقدر گشنه بودی که بخوای دو تا فلافل بخوری یا نه ؟! ؛ یا اصلا درست تر اینکه تا حالا اونقدر گشنه بودی که بخوایی دو تا فلافل بخوری اما پول دوتا فلافل رو نداشته باشی ؟! ؛ دقیقا همین موقع اس که باید سینه ات رو بدی جلو ، خودتو بین آدما ایستاده و نشسته جلو بکشی ، با اعتماد به نفس کامل و با صدای رسا به صاحب ساندویچی برسونی که " دو نانی بگـــیــر .. " ، دوباره با همون اعتماد به نفس و بدون اینکه نگاه بقیه که به سمتت برگشته رو احساس کنی برگردی سرجات و منتظر بشی تا سفارشت آماده شه ...

این اتفاق روزی صدها بار می افته ، نمونه اش همین امروز که یکی سفارش دو نانی داد اونم ده تا !! قطعا برای یک یا دو نفر نیست .....خودمم نمی دونم دقیقا چی می خوام بگم اما نگاهای بقیه آدم هایی که اونجا بودن همون سوال منو داشتن !!


افزونه : قطعا بنابر خاصیت فلافل دوتا پشت سر هم خوردنش تا یه هفته معده ات رو رو هوا نگه می داره پس فلافل " دو نانی "  خوردن زیاد به پول داشتن یا نداشت مرتبط نیست .


زاده شد در ان روز آفتابی

$
0
0


"بـه مـسـعـود و صـفـایـش"


نه آبناتی که توی دهانت هست، نه !  بلکه این عینک بزرگ مادربزرگه که نماد بهنودیسم شده  یاشاید کروات مندرس و بزرگ پدر که برای اولین مصاحبه کاریت بردی ..

ارادتت به سیدِخندانِ اصلاحات شاید باعثه لبخند همیشگی ات شده ، اینکه اولین کسی بودی که بامداد را از شاملو وام گرفتی ... از بامداد گفتم خاطره ی مدرسه ات که برای بامداد تکرار شد برای فرزند بامداد دیگر تکرار نخواهد شد ؟

یا روزی که مخفیانه به چاپخانه ساواک وارد شدی یا زمانی که به خاطر نمایش عکس امام از تلویزیون ، از دست ساواک گریختی ؟

یا خاطره ی نوه ارنست همینگوی ،  عکسی که از نامزد آن بازیگر معروف گرفتی ؟ ... انگار تاریخ فقط برای تو اتفاق افتاده . این های تاریخ برای من مهم نیست جز رمان هایت :

 برای تولدتمی خواستمبنویسم ... دیر شد . آدم های پر حادثه در روهای پرحادثه به دنیا می آین یا بهتر اینکه  آدم های های مهم توی روزهای مهم . 

چه 28 مرداد چه 31 تیر ؟

دوستت دارم .. کلامی که می توانم نگاه اول بگم .

وقتی "خانوم" رو خوندم دیونه شده بودم جدیِ جدی دیونه .. اون چن روزی که در گیرش بودم نمی فهمم چجور گذشت هیچ خاطره ی دیگه ای از اون روزها ندارم .

  ساعت 3 شب اشک توی چشمام جمع شده بود ، تماما بغض شده بودم ، انگار منم که توی "کلاه فرنگی" توی اتاق دربسته با یه "دیو" گیر کردم یا وقتی توی اتاقکی تاریک در گوشه ای از حیاط بزرگ  کلیسایی تو پاریس خوابیده بودم حس  حضور یه بیگانه رو لمس کردم . حس زیبایی بازگشت به وطنی که سال های سال ازش دور بودم ، حس روزهای خوب مصدق .. ، حس مصاحبه با سید خندانِ اصلاحات و ... 




تازه بعد از تمام شدن کتاب پی بردم ، غربتی رو که یک نویسنده برای شخصیت اول داستانش ساخته برای خودش هم اتفاق می افته . "امینه" را همین قدر بگویم ،  با خودم قرار گذاشتم شبانه چن صفحه بیشتر نخونم همون شب اول کتاب رو نصف کردم . ترکمن صحرا رو حس کردم .. سن پطرزبورگ و زیبایی سخن فرانسه را ..

از "دل گریخته ها" .... زمانی که خودم رو  جوانکی نحیف و دراز  کنار برکه ای دیدم  با چشمای بسته کمانچه ای رو می نواختم ، سرگرمی شهزاده ی زیباروی حرم پادشاه..  یا زمانی که دختری بودم از دهات کناری تهران ، به خاطر یک پل به حرم سرای ناصرالدین شاه رفتم و زمانی که برگشتم پل را خراب کردند ...

از "این سه زن "؟! ایران تیمورتاش  شده بودم برای پیدا کردن دکتر احمدی ....

"آنها که نامشان پیام امروز بود " و هزاران هزار دیگه ،  حضورت رو همیشه حس کردم فرهنگ زیبای ساده دیدن و ظریف دیدن رو ، اینکه  با عینک ذره بینی مادربزرگ  دنیا رو ذره بینی دیدن و دور نشستن

بازهم دوستت دارم  .


" بمان ای آن که جز تو  ، سبز نیست "


تـــولـــدت مــبــارک





ببار تو رو خدا ببار ...

$
0
0

یه موقع هایی توی بهترین حالت زندگی یه صدایی همراهت میشه ، قطعا اتفاقی ؛  به هر حال هر بار که اونو گوش کنی یه حسرت قشنگ ته دلت جا می افته یه لبخند تلخ و هزاران حالت متناقض تو تمام وجودت خودشو نشون میده ، همه ی اینها حالت خوشایندی برات میسازه که ازش لذت می بری ....

ببار ای بارون ببار ... استاد شجریان




دوست داشتین می تونیین از ایــــــنــــجــــا دانلودش کنین

خستگی ها

$
0
0

وقت هایی که می دونی ایستگاه بعدی باید پیاده شی ، ولی اونقد بهت خوش میگذره که هی خدا خدا می کنی یه اتفاقی بیفته تا دیر تر دیر تر برسی




وقت هایی که می دونی این روزهای خوب یه روزی تموم میشه و از ترس اون روز خوابت نمی بره


وقت هایی که فکر می کنی برگردم یا نه ؟


وقت هایی احساس می کنی داری یخ می زنی ولی دمای هوا 32 درجه اس




وقت هایی که جواب همه ی سوالات خودتو می دونی ولی آرزو می کنی کاش نمی دونستی


وقت هایی که می دونی نمی شه ولی گیر دادی :" اگر شد ! "



وقت هایی که دوست داری  سرت رو بزاری و اونقدر دور بشی که کسی تو رو نشناسه



وقت هایی که همین جوری میایو اراجیفی رو تو وبت می نویسی .... یعنی زندگی ، یعنی


زنده ای و می تونی نفس بکشی ، دنیا رو تغییر بدی و بعدش دوباره ...





اون بالا خوش میگذره ؟!

$
0
0

ما خیلی پایینیم یا اون خیلی بالا ؟! دقیقا مشخص نیست چون تو این دنیای ما بالا و پایین نسبیه !! . به هر حال یه نقطه مشترک بین ماست  اینکه همدیگه رو خیلی ریز می بینیم .



هر روز بعدازظهر سه ، چهار تا هواپیما از شمال به جنوب می رن حالا برعکس شو نمی دونم کی میرنم اما همیشه دوست داشتم جای یکی از اون خلبان ها باشم . با اینکه فقط از دود سفید بلندشون میشه تشخیصشون داد اما خیلی دوست دارم صورت خلبان رو  وقتی از پنجره کابینش به پایین نگا می کنه ببینم . دوست دارم بدونه چی فکر می کنه ؟

اینکه روزی چندین هزار کیلومتر رو می ره و بر می گرده چه حسی داره ؟ خودم که فکر می کنم خلبان دوست داره جای ما باشه. مردمی که طول مسافت رفت و برگشتشون تا محل کارشون شاید به 200 کیلومتر هم نرسه ... عجیبه برای خلبانی که محل کارش رو هواس !!





شه ریور

$
0
0

شهریور ، دقیقا شهریور ، همیشه آخرای شهریور یه حسی عجیب "چرخش به گذشته " رو دارم ، نمی دونم شاید دلیلش اینکه برای ما مدرسه رو ها ، سال یعنی از یه شهریور تا شهریور سال بعد ، اما از همه این ها مهمتر ، چیزی که همه ی "آخر شهریور" ها برام مهم تر میشه ، همین کلبه ی سکوتم چرا سکوت ؟! ، چون هر جایی که سکوت می کنم دارم حرفام رو برای اینجا ذخیره می کنم.

اینجا دوستای زیاد و خیلی خوبی رو پیدا کردم ، بعضی ها هستن و بعضی ها هم نیستن . یاد همه شون بخیر ، دیروز چن تا رو نگاه می کردم دیدم یه تعدادی دوباره شروع کردن به نوشتن ... خیلی خوشحال شدم ... منم قلقلک شدم دوباره هر قدر هم دیر دیر ، باز اینجا به یاد تمام روزهای خوش گذشته آپدیت کنم .




روزای سخت پاییزی

بلاخره امروز تسلیم سرنوشت معلمی شدم

$
0
0

تمام تلاشم این بود که دانش آموزام رو فراموش نکنم حتی اگه اسمشون رو فراموش کردم حداقل شکلشون رو بدونم و بدونم چه کلاسی و چه دوره ای بودن ، یعنی فرار از سرنوشتِ روتین معلمی ( یا هر شغل دیگه ای... ) می خواستم متفاوت باشم ، با معلمای خودم ، با همکارام و ... هر چن وقت یه بار عکس های کلاس و سال های مختلف رو دوره می کردم تا همیشه اماده شناسایی چهره های تغییر کردشون باشم

اما امروز ، اصلا فکر کنم امروز رو گذاشته بودن " روز اثبات اینکه حضرت آقای یکانی !! شما هم یکی مثل هزاران دیگه" ، باور نمی کنید توی یه روز ، چن جای مختلف ، شاگردهایی از سال های مختلف دیدم ، نه تنها اسم و دوره شون رو یادم نبود بلکه یکیشون رو اصلا نشناختم .

آخ که تمام جونم درد گرفت از فراموشی ، حس بازنشستگی بهم دست دارد ، بیشتر آدما از اینکه یکی یهو بیاد جلو و بشناسدشون لذت می برن اما من از اینکه یکی اینجوری بیاد و منو بشناسه اما من او نه رو نشسانم احساس خستگی مفرطِ مفرطِ مفرط می کنم  .

سبک سنگین کردم دیدم نمیشه ، نمیشه یه چیزهایی رو تغییر داد آدما باید فراموش کنن یا فراموش بشن مثل منی که شاگردامو فراموش کردم و معلمایی که منو فراموش کردن،پس آخر به این حرف رسیدم  که "فراموشی بزرگترین نعمت هاست " . هیچ کس رو گریزی از سرنوشت نیست ، یعنی چیزی رو که روی سر هر کی بنویسن ، همونه میشه .




کوبانی امروز غمگین است

$
0
0

اینقد بغض گلوم رو گرفته ، حتی نمی تونم راحت نفس بکشم ، اینهمه ظلم به خاطر چی ؟

آتیش گرفتم ، بدجوری دارم می سوزم ،  حالم بهم میخوره از از آدمهایی که با افتخار از سفر ترکیه حرف می زنن ، از خواننده های بی سواد لس آنجلسی که مدام توی ترکیه کنسرت می زنن ، از آدمایی که تمام افتخارشون شده تماشای سریال های ترکی جم و نکست وان  ...

این کلیپ دختر مبارز کوبانی چشمام رو پر از اشک کرد ، با اینکه پاش تیر خورده داره با استقامت تمام برای کوبانی می خونه ..

کوبانی تو تنها نیستی ، حتی اگر من اونجا نیستم اما تمام وجودم کوبانیه



دانــلــــود


میشه بزارم پیشِ تو چن روزی زندگیمو ؟

$
0
0


انگار یه بُغضی تو گلوم داره شکسته می شه


اینجوری که پلکای تو هی بازو بسته می شه

میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم


میشه ببندی بالمو آخه شکسته بالم




دانلود ... نوازشِ سیاوش قمیشی


باز همون نیکت

$
0
0



همه چی هست ..

نیمکتی که دیگه کسی روش نمیشینه ، درخت هایی که حالا دیگه مرتب شدن و تمیز ، چمنی که حالا دیگه یکدست شده و لکه لکه نیست ، دقیقا همه چی فراهمه ، حتی روزنامه محبوبم ، حالا مدت هاست داره دوباره منتشر میشه ، مرتب تر با مطالب وسوسه انگیز تر اما یه چیزی جا مونده ، چیزی که باید باشه تا همه ی اینا باشن ، چیزی که نیاز به  "وای فای"  نداره ، نیاز به "شارژ"  نداره چیزی که باید بخواد تا بشه ،

یه آدم کم داره .... درسته ، آدمی که من "بودم" ، چرا  "آدم " ؟ چرا  "بودم"  ؟

"آدم"  چون می تونستم بخندم ، گریه کنم ، عصبی بشم ، لعنت بفرستم و حرص بخورم .

"بودم" چون مدت هاست فقط نگاه می کنم ، خورد شدنم رو می بینم حرص نمی خورم ، موفقیتم رو می بینم خوشحال نمی شم ، حقم لگد مال می شه عصبی نمی شم ، بد می بینم  لعنت نمی فرستم

ربات شدم روبات یا رووبات  ، روزهایی که ساعت ها اینجا روی اون نیکت  داغون پلاستیکی ، می خوندم با اخم با حرص با شادی و از همه مهمتر با لبخندی از روی تحقیر  اما حالا می خونم فقط و فقط با یک نگاه ثابت .

دلیلش رو نمی دونم دقیقا ، شاید دوره ی سنی ایجاب می کنه یعنی پیر شدم قبل از اونی که فکر می کردم ، شاید شرایط اجتماعی اینجوری شده یا وضع اقتصادی اون قدر بد شده .

اما یه چیز رو مطمئنم  ، شبیه  همه ی اونهایی شدم  که روزنامه می خودنم تا شبیه اونا نشم ، می خوندم تا حافظه ی تاریخی داشته باشم  . اینو دارم اما به چه دردی می خوره حتی اونقدر حس ندارم که برم حافظه ام رو بگردم  انگار "سیستم عامل" مغزم هنوز که هنوزه روی سیستم عامل ویندوز 98 ( البته با مکمل پارسا 99) گیر کرده ، یک سرچ کوچیک تمام چیزهایی که باید ناراحتم کنه رو میاره جلو چشمم و باز نگاه ایستاده و بی ارزش ...

شاید اون موقع فکر می کردم آینده ای هست یا می شه ساخت یا حداقل اینجوری نیست ولی ...

بارها و بارها و هزاران بار شده که توی جمع دوستان نیاز به حافظه ی تاریخی من  داشتن اما خجالت می کشیدم ، خجالت می کشم ، و قطعا خجالت می کشم از اینکه به کسی امید بدم ، نه اینکه خودم نهایت امیدواریم ؟!

آی نیمکتِ هنوز شکسته ی پلاستکیِ سبز رنگ ، ای همنشین تمام روزهای خوبم ، روزهای عاشق شدنم ، روزهای شعرهای بغض آلود فروغ ،  روزهای ترس و بیم و امیدم روزهای مغرور از گذشته و نفرت از آینده یا روزهای نفرت از گذشته و امیدوار به آینده


دیروز  همون جا نشستم ، بعد سال ها ، حالا همه چی درسته ، وقت تا دلت بخواد دارم ، نداشته باشم هم چه باک ... کاش یکی بیاد جای من روی این نیکت بشینه با یه روزنامه ، یه کتاب فروغ ، کاش یکی بیاد  روی این نیمکت بشینه حتی اگه با تکه روزنامه ای روی نیکت رو پاکنه  ، کاش یکی بیاد روی این نیکمت بشینه روزنامه هم نبود اشکالی نداره ، کاش یکی از کنار این نیمکت رد بشه یه لحظه بایسته یه نگاه به این فرتوت ِ پلاستیکی بکنه و بره ، کاش






برای گذشته هام

$
0
0


شاید بهتر بود بگم برای دلتنگی هام .

این روزا حس روزهای خیلی خیلی رفته رو دارم خیلی از احساسات عجیب سال های پیش رو دارم . شاید دوست دارم برگشت به عقب کنم ، برگردم همون سال های گذشته  که آرزوی سریع رفتنشون رو داشتم .

دقیقا " بی تو در تقدیرِ مردابه دلم " . همین چن روز پیش بود که یکی از آهنگ های مروحوم منوچهر طاهر زاده رو بعد از سال ها شنیدم همون حس غربتی رو که همون سال ها داشت ، هنوزم داره ، دقیقا پانزده سال پیش .

"تو بیا که آخرین برگ منی " . آدما اینجوری پیر می شن . زمانی که بر می گردن و به عقبشو نگاه می کنن و همه اش دنبال بهونه هایی برای زنده کردن همون خاطرات می گردن .

" وقتی شب می رسه مثله یه همزاد پیر " .

اگه دوست داشتین دانلودش کنین همین جاست : کودکانه - منوچهر طاهرزاده


سحر ندارد این شب تار ..

آره دقیقا ..

$
0
0

دقیقا یه روزهایی  هستن که از روزهای دیگه سخت تره ...

دقیقا یه آدم هایی هستن که  از آدم های دیگه سخت ترن ...

دقیقا یه روزهایی  هستن که فکرمی کنی قراره  بدترین باشه  ، اما یهویی میشه بهترین روز زندگیت ...

دقیقا یه روزهایی هستن  که با هزار امید و آرزو شروعشون می کنی ،اما یهویی بدترین روز زندگیت می شن ...

آره دقیقا؛ به قول یه ناشناس :

گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه  ، دیوانه کننده ترین حس دنیاست


؟

$
0
0

فکر کنم توی تموم دنیا ، این مملکت تنها جاییه که وقتی ازت می پرسن شغلت چیه ؟

باید مثل یه مجرج جنایتکار  سرت رو بندازی پایین و با خــــجالت تموم  بگی " من یه معلمم"

جدا ، حالمون خوبه ؟؟؟!


آیینه دورغ می گوید ؟

$
0
0


رو می کنم به آینه ، رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده، اوجِ بلندِ بودنم

رو می کنم به آینه، من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم، این آینه ست ؟ یا که منم ؟!

من و ما کم شده ایم ، خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک،خاکِ ناپاک ، خالی از معنای آدم شده ایم

دنیا همون بوده و هست ، حقارت از ما و منه
وگرنه پیش کائنات ، زمین مثل یه اَرزَنِ

زمین بزرگ و باز نیست، دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم ، راهِ رهایی باز نیست

دنیا کوچیکتر از اونِ ، که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ ، چشمامونو پُر می کنیم

به روزِ ما چی اومده ، من و تو خیلی کم شدیم

پاییز چقدر سنگینی داشت ؟، که مثل ساحل خم شدیم !


(( اردلان سرفراز )) 


Viewing all 61 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>