"بـه مـسـعـود و صـفـایـش"
نه آبناتی که توی دهانت هست، نه ! بلکه این عینک بزرگ مادربزرگه که نماد بهنودیسم شده یاشاید کروات مندرس و بزرگ پدر که برای اولین مصاحبه کاریت بردی ..
ارادتت به سیدِخندانِ اصلاحات شاید باعثه لبخند همیشگی ات شده ، اینکه اولین کسی بودی که بامداد را از شاملو وام گرفتی ... از بامداد گفتم خاطره ی مدرسه ات که برای بامداد تکرار شد برای فرزند بامداد دیگر تکرار نخواهد شد ؟
یا روزی که مخفیانه به چاپخانه ساواک وارد شدی یا زمانی که به خاطر نمایش عکس امام از تلویزیون ، از دست ساواک گریختی ؟
یا خاطره ی نوه ارنست همینگوی ، عکسی که از نامزد آن بازیگر معروف گرفتی ؟ ... انگار تاریخ فقط برای تو اتفاق افتاده . این های تاریخ برای من مهم نیست جز رمان هایت :
برای تولدتمی خواستمبنویسم ... دیر شد . آدم های پر حادثه در روهای پرحادثه به دنیا می آین یا بهتر اینکه آدم های های مهم توی روزهای مهم .
چه 28 مرداد چه 31 تیر ؟
دوستت دارم .. کلامی که می توانم نگاه اول بگم .
وقتی "خانوم" رو خوندم دیونه شده بودم جدیِ جدی دیونه .. اون چن روزی که در گیرش بودم نمی فهمم چجور گذشت هیچ خاطره ی دیگه ای از اون روزها ندارم .
ساعت 3 شب اشک توی چشمام جمع شده بود ، تماما بغض شده بودم ، انگار منم که توی "کلاه فرنگی" توی اتاق دربسته با یه "دیو" گیر کردم یا وقتی توی اتاقکی تاریک در گوشه ای از حیاط بزرگ کلیسایی تو پاریس خوابیده بودم حس حضور یه بیگانه رو لمس کردم . حس زیبایی بازگشت به وطنی که سال های سال ازش دور بودم ، حس روزهای خوب مصدق .. ، حس مصاحبه با سید خندانِ اصلاحات و ...
تازه بعد از تمام شدن کتاب پی بردم ، غربتی رو که یک نویسنده برای شخصیت اول داستانش ساخته برای خودش هم اتفاق می افته . "امینه" را همین قدر بگویم ، با خودم قرار گذاشتم شبانه چن صفحه بیشتر نخونم همون شب اول کتاب رو نصف کردم . ترکمن صحرا رو حس کردم .. سن پطرزبورگ و زیبایی سخن فرانسه را ..
از "دل گریخته ها" .... زمانی که خودم رو جوانکی نحیف و دراز کنار برکه ای دیدم با چشمای بسته کمانچه ای رو می نواختم ، سرگرمی شهزاده ی زیباروی حرم پادشاه.. یا زمانی که دختری بودم از دهات کناری تهران ، به خاطر یک پل به حرم سرای ناصرالدین شاه رفتم و زمانی که برگشتم پل را خراب کردند ...
از "این سه زن "؟! ایران تیمورتاش شده بودم برای پیدا کردن دکتر احمدی ....
"آنها که نامشان پیام امروز بود " و هزاران هزار دیگه ، حضورت رو همیشه حس کردم فرهنگ زیبای ساده دیدن و ظریف دیدن رو ، اینکه با عینک ذره بینی مادربزرگ دنیا رو ذره بینی دیدن و دور نشستن
بازهم دوستت دارم .
" بمان ای آن که جز تو ، سبز نیست "
تـــولـــدت مــبــارک