نه حرف از گرانی زد و نه حرف بدبختی زندگی و نه حتی شکایت از اینکه 50 ساله این شغل رو ادامه میده و بازنشستگی ای در کار نیست . چیزهایی که همیشه می گفت ، همیشه می گفت با همین شلغم وباقله فروشی بچه هاش رو دانشگاه فرستاده ، از اینکه اگه جنگی نبود و آوارگی نبود ، دنیای کوچیکش چجوری بود؟!! .... نه !! .... از هیچکدوم نگفت . ناراحتی مام از اونجاست که امشب از روزهای بچگی اش گفت از اینکه زمان هفت ، هشت سالگی هر روز صبح ، فرنی رو از دست فرنی فروش شهرشون می خورده کسی که هر روز یه کاسه ی بزرگ ، متفاوت از همه کاسه ها ، فقط و فقط برای خالوی ما کنار میذاشته ؛ به قیمت 2 ریال !!! و با چه حسرتی اونجای داستان رو تعریف می کرد که فرنی فروش ازش پرسیده : " پسرم تابستون که من فرنی ندارم ، چیکار می کنی ؟! " که خالوی ما ساده ی ساده جواب داده : " بستنی می خورم " . همین یه جمله اشک رو تو چشاش جمع کرده بود ولی خیابون سرد و شب تاریک نمی ذاشت اشکش بیرون بیفته .
نگران شدیم ، آره نگران شدیم از اینکه مثل همیشه نبود ، خیلی ها رو دیدم که وقتی سالها بر می گردن عقب و خاطرات خاک خورده رو مرور می کنن ، معقهومش فقط یه معنی داره اینکه بار و بندیل دنیا رو بستن و منتظر ........
هیچ وقت فکرش رو نمی کرد که یه روزی از این که خالو بمیره ناراحت بشم ، هیچ وقت فکر نمی کردم اصلا یه روز به وجود خالو فکر کنم چه برسه به مرگش .. . بعضی ها اینجورین مرگشون رو از قبل خبر می دن ، وقتی از بچه گی هاشون حرف می زنن ؛ و قتی که بعد 70 ، 80 سال از پدر و مادرشون حرف می زنن از بچگی ها و از ...... مثل مادربزرگم ؛ این اواخر یاد مادرش افتاده بود هر روز از بچگی هاش می گفت ، حتی گاهی اوقات طوری تعریف می کرد که انگار همه ادم های مرحوم تو خاطراتش الآن توی همون سن حی و حاظرن .... خدا رحمتش کنه .
اما خالوی ما ، خالوی پیر ما ، خالوی پیر همه ی شهر ما ، خالوی پیر همه بچگی های ما ، همه روزهایی که باقه و شلغم هات رو می خوردین از زمانی که گوشت اینقدر سنگین نبود ، زمانی که هنوز اونقدر کوچیک بودیم که به زور روی پنجه هامون وای می ایستادیم تا قدمون به چرخ بالقه ات برسه ، خالوی پیر همه ی خاطراتِ رفاقت های ما ...
یادته خالو !! ؟ هر وقت یکی از رفقا یه مدت از شهر دور می افتاد ، سربازی ، دانشگاه و .... اولین کاری که بعد برگشتن می کردن باقله ی خالو بود . خالو گران می فروختی اما طعم دستت گران تر از همه چیزهای دنیاس ، خالو !!! شهر ما روزی رو بدون تو به خاطر نمیاره !!
خالو !!! امروز فهمیدم ،
اونقدر بودنت همیشه گی بود که یه روز نبودنت رو همه شهر می فهمن ،
خالو !! از دوستی بگم که بعد از کلی سال تو یه شهر دور ، دوباره دیدم ، از تو می پرسیدن !! از باقله های تو !! نمی فهمیدم چرا باید براشون مهم باشی ...
مهمی خالو ، نه برای من ؛ نه برای همسن های من ؛ برای تمام بچه های این پنجاه سال
خالو !! دوست دارم ، خالو عکس بالا مسیر نگاهته ، وقتی خسته می شدی و با آسمون نگاه می کردی ، این درختا که پنجاه سال زیرشون وایسادی ، همیشه بوی تو رو دارن .